✿˙·٠•man manam to toyi•٠·˙✿

دیوانه می گوید:((من آبراهام لینکلن هستم.))فرد عصبی می گوید:((کاش من ابراهام لینکلن بودم.))و آدم سالم می گوید :((من منم ،تو تویی)) فردریک پرلز

 سلام 

من بايد از شما تشكر كنم كه از وب من ديدن ميكنيد.من از شما در خواستي داشتم  لطفا به هر مطلبي كه مي خوانيد نظر بدهيد من ازتون متشكر ميشم كه با خوندن مطلب هاي من نظر هاي خودتون رو به من بگيد تا من اگه مشكلي هست به زودي برطرف كنم .خوش حال ميشم نظرهاتون رو بخونم .

با تشكر مديريت وب

نظر يادتون نره خواهش ميكنم نظراتتون رو بديد.

[ پنج شنبه 20 تير 1392برچسب:,

] [ 1:29 ] [ fateme ]

[ ]

مو و سام٬سالیان سال با هم دوست بودند.سام در بستر مرگ افتاده بود و مو برای عیادت و دیدنش پیش او رفته بود.

- سام!می دونی که در طول زندگی٬من و تو بیس بال را خیلی دوست داشتیم٬یه لطفی در حق من میکنی رفیق؟وقتی رفتی بهشت٬به من بگو اونجا هم بیس بال بازی می کنند؟

- مو!من و تو سالیان طولانی دوستان خوبی برای هم بودیم٬این درخواست تو را حتما انجام می دم.

سام مرد ...


ادامه مطلب

[ سه شنبه 11 تير 1392برچسب:,

] [ 17:32 ] [ fateme ]

[ ]

در زمان های گذشته٬پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم راببیند خودش را در جایی مخفی کرد.

بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه...


ادامه مطلب

[ سه شنبه 11 تير 1392برچسب:,

] [ 17:28 ] [ fateme ]

[ ]

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی لیز خورده و روی دیواره گودال گیر کردند.

بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است٬به دو قورباغه دیگر گفتند که دیگر چاره ای نیست٬شما به زودی سقوط می کنید و می میرید!

دو قورباغه٬این حرف ها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند.

اما...


ادامه مطلب

[ سه شنبه 11 تير 1392برچسب:,

] [ 17:11 ] [ fateme ]

[ ]

داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود.او پس از سال ها آماده سازی٬ماجراجویی خود را آغاز کرد.

ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود.شب٬بلندی های کوه را در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید.همه چیز سیاه بود اصلا دید نداشت.ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود...


ادامه مطلب

[ سه شنبه 11 تير 1392برچسب:,

] [ 17:9 ] [ fateme ]

[ ]

 این داستان واقعی است و به اواخر قرن 15 بر می‌گردد.

در یك دهكده كوچك نزدیك نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند زندگی می كردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می‌بایستی 18 ساعت در روز به هر كار سختی كه در آن حوالی پیدا می‌شد تن می‌داد.
در همان وضعیت اسفباك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رویایی را در سر می‌پروراندند. هر دوشان آرزو می‌كردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می‌دانستند كه پدرشان هرگز نمی‌تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد...


ادامه مطلب

[ سه شنبه 11 تير 1392برچسب:,

] [ 16:41 ] [ fateme ]

[ ]

چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان،بیماران یک تخت به خصوص در حدود ساعت 10 صبح روز های یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت و ضعف مرض آنان نداشت!

این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت 10 صبح روزهای یکشنبه می میرد!

به همین دلیل...


ادامه مطلب

[ سه شنبه 11 تير 1392برچسب:,

] [ 15:55 ] [ fateme ]

[ ]

یک روز معلّم از دانش آموزانی که در کلاس بودند

 

پرسید:آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق

 

 بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند،با «بخشیدن»

 

عشقشان را معنا می کنند؛ برخی «دادن گل و هدیه»

 

و«حرف های دل نشین»را، راه بیان عشق معنا کردند

 

در آن بین پسری برخاست و پیش از این که شیوۀ

 

دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند داستانی تعریف کرد:

 

 


ادامه مطلب

[ دو شنبه 10 تير 1392برچسب:,

] [ 14:35 ] [ fateme ]

[ ]

مردی به استخدام  یک شرکت چند ملیتی درامد.

در اولین روز کاری خود،با کافه تریا تماس گرفت

و فریاد زد:یک فنجان قهوه برای من بیاورید.

صدایی از ان طرف تلفن پاسخ داد:شماره داخلی را

اشتباه گرفته ای؛میدانی تو داری با کی حرف میزنی؟

کارمندتازه وارد گفت: نه!

 


ادامه مطلب

[ دو شنبه 10 تير 1392برچسب:,

] [ 14:9 ] [ fateme ]

[ ]

روزی در یک دهکده کوچک،معلم مدرسه از دانش اموزان

 

سال اول خود خواست تا تصویر چیزی را که نسبت به ان

 

قدردان هستند،نقاشی کنند.او با خود فکر کرد که این بچه های

 

فقیر حتما تصاویر بوقلمون و میز پر از غذا را نقاشی خواهند کرد؛

 

ولی وقتی «داگلاس»نقاشی ساده کودکانه خود را تحویل داد،

 

معلم شوکه شد!


ادامه مطلب

[ دو شنبه 10 تير 1392برچسب:,

] [ 14:3 ] [ fateme ]

[ ]

ﭘﺴﺮ 16 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ
 
 
18 ﺳﺎﻟﮕﯿﻢ ﭼﯿﮑﺎﺩﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ؟
 
 
ﻣﺎﺩﺭ : ﭘﺴﺮﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻮﻧﺪﻩ
 
 
ﭘﺴﺮ 17 ﺳﺎﻟﻪ ﺷﺪ . ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪ ﺷﺪ،ﻣﺎﺩﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ...
 
 

 


ادامه مطلب

[ دو شنبه 10 تير 1392برچسب:,

] [ 14:1 ] [ fateme ]

[ ]

در افسانه ها آمده است روزی که خداوند، جهان

هستی را آفرید، فرشتگان مقرب را به بارگاه خود

 فراخواند و از آنها خواست تا برای پنهان کردن

"راز زندگی"پیشنهاد بدهند.یکی از ....


ادامه مطلب

[ دو شنبه 10 تير 1392برچسب:,

] [ 14:0 ] [ fateme ]

[ ]

پدری دست بر شانه ی پسرش گذاشت و

از او پرسید: تو میتوانی مرا بزنی یا من تو را؟ 

پسر جواب داد: من میزنم! پدر ناباورانه دوباره

سؤال را تکرار کرد، ولی باز همان جواب را شنید.

با ناراحتی از کنار پسر رد شد، بعد از چند قدم...


ادامه مطلب

[ دو شنبه 10 تير 1392برچسب:,

] [ 13:57 ] [ fateme ]

[ ]

 

پادشاهی جایزه ی بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به

بهترین شکل، آرامش را به تصویر بکشد. نقاشان بسیاری آثار

خود را به قصر فرستادند.

آن تابلوها، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب، رودهای آرام،

کودکانی که در خاک می دویدند، رنگین کمان در آسمان و قطرات

 

شبنم بر روی گلبرگ گل سرخ.

پادشاه تمام تابلوها را بررسی کرد، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب

 کرد...

 


ادامه مطلب

[ دو شنبه 10 تير 1392برچسب:,

] [ 13:56 ] [ fateme ]

[ ]

فرشته‌ تصمیمش‌ را گرفته‌ بود. پیش‌ خدا رفت‌ و گفت:خدایا،

 می‌خواهم‌ زمین‌ را از نزدیك‌ ببینم. اجازه‌ می‌خواهم‌ و مهلتی‌ كوتاه.

دلم‌ بی‌تاب‌ تجربه‌ای‌ زمینی‌ است.

خداوند درخواست‌ فرشته‌ را پذیرفت.فرشته‌ گفت: تا بازگردم، بال‌هایم‌ را اینجا می‌سپارم،

 این‌ بال‌ها در زمین‌ چندان‌ به‌ كار من‌ نمی‌آید.

خداوند بال‌های‌ فرشته‌ را روی‌ پشته‌ای‌ از بال‌های‌ دیگر گذاشت‌ و گفت:

 بال‌هایت‌ را به‌ امانت‌ نگاه‌ می‌دارم،

 اما بترس‌ كه‌ زمین‌ اسیرت‌ نكند زیرا كه‌ خاك‌ زمینم‌ دامنگیر است.

فرشته‌ گفت: بازمی‌گردم، حتماً‌ بازمی‌گردم...



ادامه مطلب

[ دو شنبه 10 تير 1392برچسب:,

] [ 13:53 ] [ fateme ]

[ ]

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را
 
 با چهره های زیبا جلوی در دید.

به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم
 
 ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید
 
 داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
 
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»

زن گفت:«نه،او به دنبال کاری بیرون
 
 از خانه رفته»آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»





ادامه مطلب

[ دو شنبه 10 تير 1392برچسب:,

] [ 13:52 ] [ fateme ]

[ ]

لئوناردو داوینچی هنگام كشیدن تابلوی شام آخر

دچار مشكل بزرگی شد: می‌بایست نیكی را

به شكل عیسی و بدی را به شكل یهودا، از یاران مسیح

كه هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت كند، تصویر می‌كرد.

 كار را نیمه تمام رها كرد تا مدل‌های آرمانیش را پیدا كند.

روزی در یك مراسم همسرایی، تصویر كامل مسیح را

 در چهره یكی از آن جوانان همسرا یافت...


ادامه مطلب

[ دو شنبه 10 تير 1392برچسب:,

] [ 13:4 ] [ fateme ]

[ ]

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند.

 هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد

 و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است

 و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد

 تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.

پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند

 و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی

 دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای

 بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان کرد:

 «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»

دروازه‌بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»

 «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.»


ادامه مطلب

[ دو شنبه 10 تير 1392برچسب:,

] [ 12:59 ] [ fateme ]

[ ]

همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛

 نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟"

 گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس....


ادامه مطلب

[ دو شنبه 10 تير 1392برچسب:,

] [ 12:58 ] [ fateme ]

[ ]

 

هفت شماره را میگیرم     

(ایمان ، عشق ، محبت ، صداقت ، ایثار ، وفاداری ، عدل
)

... بــــــــــــــــــــوق
...

شماره مورد نظر در شبکه زندگی انسانها موجود نمی باشد،

لطفا" مجددا " شماره گیری نفرمایید !

هفت شماره دیگر !


ادامه مطلب

[ دو شنبه 10 تير 1392برچسب:,

] [ 12:47 ] [ fateme ]

[ ]

 

عروس جوانی به عنوان شام برای عروس تازه دامادش،

سوسیس درست میکرد.اما پیش از انکه سوسیس را

برای سرخ کردن داخل ماهی تابه بگذارد،سر و تهش را

با چاقو میزد!وقتی شوهرش دلیل این کار را از او پرسید،

تازه عروس جواب داد...

 


ادامه مطلب

[ دو شنبه 10 تير 1392برچسب:,

] [ 12:44 ] [ fateme ]

[ ]

 

می‌گویند شخصی سر كلاس ریاضی خوابش برد. وقتی زنگ را زدند. 

بیدار شد و با عجله دو مساله را كه روی تخته سیاه نوشته شده بود

 یادداشت كرد و بخیال اینكه استاد آنها را بعنوان تكلیف منزل داده است

 به منزل برد و تمام آن روز و آن شب برای حل آنها فکر کرد.هیچیك را نتوانست حل كند،

 اما تمام آن هفته دست از كوشش برنداشت. سرانجام یكی را حل كرد

و به كلاس آورد. استاد بكلی مبهوت شد، زیرا...

 


ادامه مطلب

[ دو شنبه 10 تير 1392برچسب:,

] [ 12:42 ] [ fateme ]

[ ]

 

پس از یازده سال، زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق

هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند.

فرزندشان دو ساله بود که روزی مرد، بطری باز یک دارو را در وسط

 آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده

 بود، به همسرش گفت که در بطری را ببندد و آن را در قفسه قرار دهد.

مادر پر مشغله، موضوع را به کل فراموش کرد.

 

 

 


ادامه مطلب

[ دو شنبه 10 تير 1392برچسب:,

] [ 12:39 ] [ fateme ]

[ ]

لطفا تا آخرش بخونید:

 

چقدر خنده داره
که یک ساعت خلوت با خدا دیر و طاقت فرساست. ولی 90 دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد می‌گذره!

·
چقدر خنده داره


ادامه مطلب

[ دو شنبه 10 تير 1392برچسب:,

] [ 12:34 ] [ fateme ]

[ ]

 


جوانی از فقرای شهر خوی که از نعمت پدر محروم بود عاشق دختر حاکم این شهر می شود. او که تنها فرزند مادرش بود، از شدت عشق بیمار و بستری می شود. مداوای پزشکان در علاج بیمار کارگر نمی افتد. بالاخره پسر زبان می گشاید و از عشقش به دختر حاکم می گوید. مادر و نزدیکانش وی را نکوهش می کنند. اما پسر بر عشق خویش پافشاری می کند و مادر به ناچار به خواستگاری دختر حاکم می رود.

 

 


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 تير 1392برچسب:,

] [ 22:47 ] [ fateme ]

[ ]

 

در نیویورک، در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود... او با گریه گفت: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟


هرچیزی که خدا می آفریند کامل است. اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند. بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره.کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟! افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند ... پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه رو در روشی می گذارد که دیگران با اون رفتار می کنند و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت:


 


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 تير 1392برچسب:,

] [ 22:38 ] [ fateme ]

[ ]

 


اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه


گفتم : چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم


گفت: . . .


گفتم: یعنی چی؟


گفت: دارم میمیرم


گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟


گفت:

 


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 تير 1392برچسب:,

] [ 21:48 ] [ fateme ]

[ ]

 

چند وقت پیش یک کلیپ ویدئویی از سخنرانی واقعا جالب و تاثیر گذار آقـای ≪استیــو جـابـز≫، (مدیرعامل و

 

موسس شرکت کامپیوتری اپــل، نکست و پیکسـار) دیدم، که سال ۲۰۰۵ میلادی در مراسم فارغ التحصیلی 

 

دانش آموختگان دانشگاه استنفورد انجام داده بود.

 

پیشنهاد می کنم خواندن این متن زیبا را که ترجمه این سخنرانی است از دست ندهید!

 

من امروز خیلی خوشحالم که در مراسم فارغ التحصیلی شما، که در یکی از بهترین دانشگاه های دنیــا درس می خوانید هستم. من هیچ وقت از دانشگاه فارغ التحصیل نشده ام! امروز می خواهم داستان زندگی ام را برایتان بگویم. خیلی طولانی نیست ، سه تا داستان است.


اولین داستان، مربوط به ارتباط اتفاقات به ظاهر بی ربط زندگی است:

 

 


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 تير 1392برچسب:,

] [ 21:45 ] [ fateme ]

[ ]

 

دوستی می گفت: خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند. تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام می دادند، ابتدا و انتهای کلاس، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی. هم رشته ای داشتم که شیفته یکی از دختران هم دوره اش بود. هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت: استاد همه حاضرند! و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می گفت: استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده!


در اواخر دوران تحصیل، باهم ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند. امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرد است:

 

هیـــچ کس زنده نیست... همــه مُردند

 

[ یک شنبه 9 تير 1392برچسب:,

] [ 21:41 ] [ fateme ]

[ ]

گفتم «تو که واسه خاطر خدا می‌جنگی، حیف نیس نماز نمی‌خونی؟!» اشک توی چشم‌هاش جمع شد و با لبخند گفت: «می‌تونی نماز خوندن رو یادم بدی؟» خجالت کشیدم ازش بپرسم برای چی؟ همان وقت زیر آتش خمپاره‌ دشمن تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم.

توی گردان شایعه شده بود که نماز نمی‌خونه. مرتضی رو کرد به من و گفت: «پسره انگار نه انگار که خدایی هست، پیغمبری هست، قیامتی، نماز نمی‌خونه...» باور نکردم و گفتم: «تهمت نزن مرتضی. از کجا معلوم که نمی‌خونه، شاید شما ندیدیش. شایدم پنهونی می‌خونه که ریا نشه.»

اصغر انگار که مطلبی به ذهنش رسیده باشه و بخواد برای غلبه بر من ازش استفاده کنه، گفت: «آخه نماز واجب که ریا نداره. پس اگه این‌طور باشه، حاج‌ آقا سماوات هم باید یواشکی نماز بخونه. آره؟» مش صفر یه نگاه سنگین به اصغر و مرتضی کرد و گفت: «روایت هست که اگه حتی سه شبانه روز با یکی بودی و وقت نماز به اندازه دور زدن یه نخل ازش دور شدی، نباید بهش تهمت تارک‌الصلاة بودن را بزنی. گناه تهمت، سنگین‌تر از بار تمامی کوه...»

اصغر وسط حرف مشتی پرید و گفت: «مشتی من خودم پریروز وقت نماز صبح، زاغشو چوب زدم، به همین وقت عزیز نمازشو نخوند...» گفتم: «یعنی خودت هم نماز نخوندی؟»

- مرد حسابی من نمازمو سریع خوندم و اومدم توی سنگر، تا خود طلوع آفتاب کشیک‌شو کشیدم.

- خوب شاید همون موقع که تو رفتی نماز بخونی، اونم نمازشو خونده...

مشتی که انگار یک هسته خرما توی گلویش گیر کرده باشد، سرفه‌ای کرد و دست گذاشت روی زانو و بلند شد. وقت بیرون رفتن از سنگر گفت: «استغفرالله ربی و اتوب الیه....» بعد، انگار که بخواهد از ‌جایی فرار کند، به سرعت از سنگر دور شد. اصغر کوتاه نیامد و رو به من گفت: «جواد جون، فدات شم! مگه حدیث نداریم کسی که نمازشو عمداً ترک کنه، از رحمت خدا بدوره؟»


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 تير 1392برچسب:,

] [ 21:33 ] [ fateme ]

[ ]

 

وقتی برای سخنرانی به شهر دنور رفته بودم، در بین راه برای استراحت کوتاهی، جایی توقف کردم. مرد واکس زنی را دیدم و فرصت را غنیمت شمرده و از وی خواستم کفش هایم را واکس بزند. وقتی به عملکرد آن مرد واکس زن توجه کردم، دیدم که با شوقی شگفت انگیز، کفش های مرا واکس می زند. کفش هایم تا به آن روز چنین ظرافت و مهربانی از کسی دریافت نکرده بودند!

 

 


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 تير 1392برچسب:,

] [ 21:31 ] [ fateme ]

[ ]

 

یک شرکت موفق در زمینه تولید محصولات آرایشی، طی یک اعلان عمومی در یک شهر بزرگ از مردم درخواست کرد تا نامه ای مختصر درباره زیباترین زنی که می شناسند، همراه با عکس آن زن برای آنها بفرستند... در عرض چند هفته، هزاران نامه به شرکت ارسال شد!

 

در بین همه نامه های دریافتی، نامه یک پسر جوان توجه کارکنان را جلب کرد و فورا آن را به دست رئیس شرکت رساندند.

 


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 تير 1392برچسب:,

] [ 21:20 ] [ fateme ]

[ ]

 

پیرمردی 85 ساله که سر و وضع مرتبی داشت، در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر 70 ساله اش به تازگی درگذشته بود و او مجبور بود خانه اش را ترک کند.

پس از چند ساعت انتظار در سرسرای خانه سالمندان، به او گفته شد که اتاقش حاضر است. پیرمرد لبخندی بر لب آورد . همین طور که عصازنان به طرف آسانسور می رفت ، به او توضیح دادم که اتاقش خیلی کوچک است و به جای پرده، روی پنجره هایش کاغذ چسبانده شده است.

پیرمرد درست مثل بچه ای که اسباب بازی تازه ای به او داده باشند، با شور و اشتیاق فراوان گفت: " خیلی دوستش دارم "

 


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 تير 1392برچسب:,

] [ 21:19 ] [ fateme ]

[ ]

بینندگان عزیز؛ از شهر مکزیکوسیتی، محل برگزاری مسابقات المپیک سال 1968،برای شما گزارش می کنیم. بیننده گزارش مراحل پایانی مسابقه دوی ماراتن هستید؛ ماده­ای که در تمام المپیک­ها بسیار مورد توجه همگان است و مدال طلای آن، گل سرسبد مدال­های المپیک.

این مسابقه به طور مستقیم در هر پنج قاره جهان پخش می­شود. کیلومتر آخر مسابقه است. دوندگان رقابت حساس و نزدیکی با هم دارند. نفس­ها به شماره  افتاده. عرق سر و روی همه دونده­ها را پوشانده؛ باید هم بپوشاند! 42 کیلومتر و 195 متر مسافت را دویدن، شوخی که نیست!

 دوندگان همچنان با گام­های ریتمیک و منظم به پیش می­روند. نظم حرکات هماهنگ دست­ها، پاها و تنفس عمیق و پی در پی­شان با صدای خاصش، آدم را یاد لوکوموتیو می­اندازد!


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 تير 1392برچسب:,

] [ 21:17 ] [ fateme ]

[ ]

 

آیا تاکنون نام "سرهنگ ساندرس" را شنیده اید؟ می دانید او چگونه یک امپراتوری بزرگ که او را میلیونر کرد بنا نهاد و عادت های غذایی ملتی را تغییر داد؟!

 

زمانی که شروع به فعالیت کرد، مرد بازنشسته ای بود که فقط طرز سرخ کردن مرغ (کنتاکی) را می دانست، همین و بس! نه سازمانی داشت و نه چیز دیگر.

 

وقتی اولین چک تأمین اجتماعی (کمک هزینه زندگی) را گرفت، به این فکر افتاد که شاید بتواند از طریق فروش دستورالعمل سرخ کردن مرغ، پولی به دست بیاورد.

 

 


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 تير 1392برچسب:,

] [ 21:15 ] [ fateme ]

[ ]

 

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد... در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که از آن حوالی رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند، سپس به او گفتند: باید از شما عکسبرداری شود تا مطمئن شویم جایی از بدنتان آسیب ندیده است.

پیرمرد غمگین شد و گفت: عجله دارم؛ نیازی به عکسبرداری نیست!

پ

 


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 تير 1392برچسب:,

] [ 21:14 ] [ fateme ]

[ ]

 

روزى، مردى خواب عجیبى دید! دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهاى آنها نگاه مى‌کند. هنگام ورود، دسته بزرگى از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایى را که توسط پیک‌ها از زمین مى‌رسند، باز مى‌کنند و داخل جعبه مى‌گذارند.

مرد از فرشته‌ها پرسید: شما چه‌کار مى‌کنید؟ فرشته در حالى که داشت نامه‌اى را باز مى‌کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و درخواست‌هاى مردم را، تحویل مى‌گیریم.

مرد کمى جلوتر رفت، باز تعدادى از فرشتگان را دید که کاغذهایى را داخل پاکت مى‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایى به زمین مى‌فرستند.

 


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 تير 1392برچسب:,

] [ 21:13 ] [ fateme ]

[ ]

 

همسرم «نواز» با صداى بلند گفت: تا کى مى‌خواى سرتو، توى اون روزنامه فرو کنى؟ مى‌شه بیاى و به دختر جُونت بگى غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کنارى انداختم و به سوى آنها رفتم.

تنها دخترم «آوا»، به نظر وحشت‌زده مى‌آمد. اشک در چشم‌هایش جمع شده بود. ظرفى پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت.

آوا، دخترى زیبا و براى سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم را صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم: عزیزم، چرا چند تا قاشق گُنده نمى‌خورى؟ فقط به‌خاطر بابا عزیزم. آوا کمى نرمش نشان داد و با پشت دست، اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: باشه بابا، مى‌خورم. نه فقط چند قاشق، هَمشو مى‌خورم؛ ولى شما باید... آوا کمى مکث کرد و گفت: بابا، اگه من تموم این شیربرنج‌رو بخورم، هر چى خواستم بهم مى‌دى؟

دست کوچک دخترم را که به طرف من دراز شده بود، گرفتم و گفتم: قول مى‌دم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

 


ادامه مطلب

[ یک شنبه 9 تير 1392برچسب:,

] [ 21:8 ] [ fateme ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه