توی یه موزه معروف سنگ های مرمر کف پوش شده بود , مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بودند که مردم از راه های دور و نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن .
و کسی نبود که اونو ببینه و لب به تحسین باز نکنه !
یه شب .........
ادامه مطلب
✿˙·٠•man manam to toyi•٠·˙✿دیوانه می گوید:((من آبراهام لینکلن هستم.))فرد عصبی می گوید:((کاش من ابراهام لینکلن بودم.))و آدم سالم می گوید :((من منم ،تو تویی)) فردریک پرلز |
توی یه موزه معروف سنگ های مرمر کف پوش شده بود , مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بودند که مردم از راه های دور و نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن . ادامه مطلب سلام کسایی که عاشق کوروش هستند میتونن به ادرسی که بهشون میدم برن و قسمت تلنگر رو بخونند این داستان درمورد کوروش هست مطمئن باشید پشیمون نمیشید اگه به من اطمینان داری حتما حتما یه سری به این ادرس بزن من که خیلی خوشم اومد شما هم ببینید.این وبلاگ یکی از بهترین وبلاگ هایی هست که من دیدم مطالب دیگش هم هست که اوناهم خیلی قشنگن اگه خواستید میتونید تو قسمت پیوند ها روی کلکل دختر پسرا کلیک کنید . واقعا مطالب جالبیه . سلام من چندتا از داستان ها رو در قسمت موضوعات سایت بخش داستان روزانه گذاشتم حتما بهشون سر بزنید خیلی زیبا هستند. با تشکر نظر یادت نره پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم… ادامه مطلب در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه میکردند. ادامه مطلب
کودکی ده ساله که دست چپش در حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود،برای تعلیم فنون رزمی جدو به یک استاد سپرده شد.پدر کودک اصرار داشت از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد! استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند!... ادامه مطلب
پیرمردی٬تنها در روستایی زندگی می کرد.او قصد داشت مزرعه ی سیب زمینی خود را شخم بزند٬اما کار بسیار سختی بود و تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان به سر میبرد. پیرمرد نامه ای به پسرش نوشت و وضعیت خود و مزرعه را برای او توضیح داد:... ادامه مطلب جینی دختر کوچولوی زیبا و باهوش پنج ساله ای بود که یک روز که همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش 5/2 دلار بود،چقدر دلش اون گردنبند رو می خواست.پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که اون گردن بند رو براش بخره.
ادامه مطلب سلام من بايد از شما تشكر كنم كه از وب من ديدن ميكنيد.من از شما در خواستي داشتم لطفا به هر مطلبي كه مي خوانيد نظر بدهيد من ازتون متشكر ميشم كه با خوندن مطلب هاي من نظر هاي خودتون رو به من بگيد تا من اگه مشكلي هست به زودي برطرف كنم .خوش حال ميشم نظرهاتون رو بخونم . با تشكر مديريت وب نظر يادتون نره خواهش ميكنم نظراتتون رو بديد.
مو و سام٬سالیان سال با هم دوست بودند.سام در بستر مرگ افتاده بود و مو برای عیادت و دیدنش پیش او رفته بود. - سام!می دونی که در طول زندگی٬من و تو بیس بال را خیلی دوست داشتیم٬یه لطفی در حق من میکنی رفیق؟وقتی رفتی بهشت٬به من بگو اونجا هم بیس بال بازی می کنند؟ - مو!من و تو سالیان طولانی دوستان خوبی برای هم بودیم٬این درخواست تو را حتما انجام می دم. سام مرد ... ادامه مطلب
در زمان های گذشته٬پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم راببیند خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه... ادامه مطلب
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی لیز خورده و روی دیواره گودال گیر کردند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است٬به دو قورباغه دیگر گفتند که دیگر چاره ای نیست٬شما به زودی سقوط می کنید و می میرید! دو قورباغه٬این حرف ها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما... ادامه مطلب
داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود.او پس از سال ها آماده سازی٬ماجراجویی خود را آغاز کرد. ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود.شب٬بلندی های کوه را در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید.همه چیز سیاه بود اصلا دید نداشت.ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود... ادامه مطلب
این داستان واقعی است و به اواخر قرن 15 بر میگردد. ادامه مطلب
چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان،بیماران یک تخت به خصوص در حدود ساعت 10 صبح روز های یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت و ضعف مرض آنان نداشت! این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت 10 صبح روزهای یکشنبه می میرد! به همین دلیل... ادامه مطلب
یک روز معلّم از دانش آموزانی که در کلاس بودند
پرسید:آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق
بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند،با «بخشیدن»
عشقشان را معنا می کنند؛ برخی «دادن گل و هدیه»
و«حرف های دل نشین»را، راه بیان عشق معنا کردند
در آن بین پسری برخاست و پیش از این که شیوۀ
دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند داستانی تعریف کرد:
ادامه مطلب
مردی به استخدام یک شرکت چند ملیتی درامد. در اولین روز کاری خود،با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد:یک فنجان قهوه برای من بیاورید. صدایی از ان طرف تلفن پاسخ داد:شماره داخلی را اشتباه گرفته ای؛میدانی تو داری با کی حرف میزنی؟ کارمندتازه وارد گفت: نه!
ادامه مطلب
روزی در یک دهکده کوچک،معلم مدرسه از دانش اموزان
سال اول خود خواست تا تصویر چیزی را که نسبت به ان
قدردان هستند،نقاشی کنند.او با خود فکر کرد که این بچه های
فقیر حتما تصاویر بوقلمون و میز پر از غذا را نقاشی خواهند کرد؛
ولی وقتی «داگلاس»نقاشی ساده کودکانه خود را تحویل داد،
معلم شوکه شد! ادامه مطلب
ﭘﺴﺮ 16 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ
18 ﺳﺎﻟﮕﯿﻢ ﭼﯿﮑﺎﺩﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ؟
ﻣﺎﺩﺭ : ﭘﺴﺮﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻮﻧﺪﻩ
ﭘﺴﺮ 17 ﺳﺎﻟﻪ ﺷﺪ . ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪ ﺷﺪ،ﻣﺎﺩﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ...
ادامه مطلب
در افسانه ها آمده است روزی که خداوند، جهان هستی را آفرید، فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فراخواند و از آنها خواست تا برای پنهان کردن "راز زندگی"پیشنهاد بدهند.یکی از .... ادامه مطلب
پدری دست بر شانه ی پسرش گذاشت و از او پرسید: تو میتوانی مرا بزنی یا من تو را؟ پسر جواب داد: من میزنم! پدر ناباورانه دوباره سؤال را تکرار کرد، ولی باز همان جواب را شنید. با ناراحتی از کنار پسر رد شد، بعد از چند قدم... ادامه مطلب
پادشاهی جایزه ی بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را به تصویر بکشد. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلوها، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب، رودهای آرام، کودکانی که در خاک می دویدند، رنگین کمان در آسمان و قطرات
شبنم بر روی گلبرگ گل سرخ. پادشاه تمام تابلوها را بررسی کرد، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد...
ادامه مطلب
فرشته تصمیمش را گرفته بود. پیش خدا رفت و گفت:خدایا، میخواهم زمین را از نزدیك ببینم. اجازه میخواهم و مهلتی كوتاه. دلم بیتاب تجربهای زمینی است. خداوند درخواست فرشته را پذیرفت.فرشته گفت: تا بازگردم، بالهایم را اینجا میسپارم، این بالها در زمین چندان به كار من نمیآید. خداوند بالهای فرشته را روی پشتهای از بالهای دیگر گذاشت و گفت: بالهایت را به امانت نگاه میدارم، اما بترس كه زمین اسیرت نكند زیرا كه خاك زمینم دامنگیر است. فرشته گفت: بازمیگردم، حتماً بازمیگردم...
ادامه مطلب
ادامه مطلب
لئوناردو داوینچی هنگام كشیدن تابلوی شام آخر دچار مشكل بزرگی شد: میبایست نیكی را به شكل عیسی و بدی را به شكل یهودا، از یاران مسیح كه هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت كند، تصویر میكرد. كار را نیمه تمام رها كرد تا مدلهای آرمانیش را پیدا كند. در چهره یكی از آن جوانان همسرا یافت... ادامه مطلب
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تا مردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند. پیادهروی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق میریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازهبان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟» دروازهبان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.» «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم.» ادامه مطلب
همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟" گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس.... ادامه مطلب
هفت شماره را میگیرم ادامه مطلب
عروس جوانی به عنوان شام برای عروس تازه دامادش، سوسیس درست میکرد.اما پیش از انکه سوسیس را برای سرخ کردن داخل ماهی تابه بگذارد،سر و تهش را با چاقو میزد!وقتی شوهرش دلیل این کار را از او پرسید، تازه عروس جواب داد...
ادامه مطلب
میگویند شخصی سر كلاس ریاضی خوابش برد. وقتی زنگ را زدند. بیدار شد و با عجله دو مساله را كه روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت كرد و بخیال اینكه استاد آنها را بعنوان تكلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب برای حل آنها فکر کرد.هیچیك را نتوانست حل كند، اما تمام آن هفته دست از كوشش برنداشت. سرانجام یكی را حل كرد و به كلاس آورد. استاد بكلی مبهوت شد، زیرا...
ادامه مطلب
پس از یازده سال، زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان دو ساله بود که روزی مرد، بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود، به همسرش گفت که در بطری را ببندد و آن را در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله، موضوع را به کل فراموش کرد.
ادامه مطلب
لطفا تا آخرش بخونید:
چقدر خنده داره · ادامه مطلب
فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟
پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون پرسید: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاهخدا رانده نشوی؟ شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید!
جوانی از فقرای شهر خوی که از نعمت پدر محروم بود عاشق دختر حاکم این شهر می شود. او که تنها فرزند مادرش بود، از شدت عشق بیمار و بستری می شود. مداوای پزشکان در علاج بیمار کارگر نمی افتد. بالاخره پسر زبان می گشاید و از عشقش به دختر حاکم می گوید. مادر و نزدیکانش وی را نکوهش می کنند. اما پسر بر عشق خویش پافشاری می کند و مادر به ناچار به خواستگاری دختر حاکم می رود.
ادامه مطلب
در نیویورک، در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود... او با گریه گفت: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟
هرچیزی که خدا می آفریند کامل است. اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند. بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره.کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟! افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند ... پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه رو در روشی می گذارد که دیگران با اون رفتار می کنند و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت:
ادامه مطلب
ادامه مطلب
چند وقت پیش یک کلیپ ویدئویی از سخنرانی واقعا جالب و تاثیر گذار آقـای ≪استیــو جـابـز≫، (مدیرعامل و موسس شرکت کامپیوتری اپــل، نکست و پیکسـار) دیدم، که سال ۲۰۰۵ میلادی در مراسم فارغ التحصیلی دانش آموختگان دانشگاه استنفورد انجام داده بود.
پیشنهاد می کنم خواندن این متن زیبا را که ترجمه این سخنرانی است از دست ندهید!
من امروز خیلی خوشحالم که در مراسم فارغ التحصیلی شما، که در یکی از بهترین دانشگاه های دنیــا درس می خوانید هستم. من هیچ وقت از دانشگاه فارغ التحصیل نشده ام! امروز می خواهم داستان زندگی ام را برایتان بگویم. خیلی طولانی نیست ، سه تا داستان است.
اولین داستان، مربوط به ارتباط اتفاقات به ظاهر بی ربط زندگی است:
ادامه مطلب
دوستی می گفت: خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند. تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام می دادند، ابتدا و انتهای کلاس، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی. هم رشته ای داشتم که شیفته یکی از دختران هم دوره اش بود. هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت: استاد همه حاضرند! و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می گفت: استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده!
در اواخر دوران تحصیل، باهم ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند. امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرد است:
هیـــچ کس زنده نیست... همــه مُردند
گفتم «تو که واسه خاطر خدا میجنگی، حیف نیس نماز نمیخونی؟!» اشک توی چشمهاش جمع شد و با لبخند گفت: «میتونی نماز خوندن رو یادم بدی؟» خجالت کشیدم ازش بپرسم برای چی؟ همان وقت زیر آتش خمپاره دشمن تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم. ادامه مطلب
وقتی برای سخنرانی به شهر دنور رفته بودم، در بین راه برای استراحت کوتاهی، جایی توقف کردم. مرد واکس زنی را دیدم و فرصت را غنیمت شمرده و از وی خواستم کفش هایم را واکس بزند. وقتی به عملکرد آن مرد واکس زن توجه کردم، دیدم که با شوقی شگفت انگیز، کفش های مرا واکس می زند. کفش هایم تا به آن روز چنین ظرافت و مهربانی از کسی دریافت نکرده بودند!
ادامه مطلب |
|
[ طراح قالب: آوازک | Theme By Avazak.ir | rss ] |